سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا به تو پناه مى‏برم که برونم در دیده‏ها نیکو نماید و درونم در آنچه از تو نهان مى‏دارم به زشتى گراید ، پس خود را نزد مردم بیارایم به ریا و خودنمایى که تو بهتر از من بدان دانایى ، پس ظاهر نکویم را براى مردمان آشکار دارم و بدى کردارم را نزد تو آرم تا خود را به بندگان تو نزدیک گردانم ، و از خوشنودى تو به کنار مانم . [نهج البلاغه]

shamim rooz

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . دو دختر بچه در همسایگی همدیگر زندگی می کردند به نام ها ی عاطفه و طاهره .  عاطفه از خانواده ی  ثروتمندی بود و عروسک قشنگی داشت  بنابراین  طاهره همیشه حسرت عرو سک  زیبای  ا و  را  داشت و همیشه مادرش را اذیت می کرد و می گفت : من هم یک عروسک مثل عروسک د وستم  عاطفه می خواهم و نهایتا یک روز تصمیم گرفت عروسک زیبای دوستش را خرا ب کند . او بیشتر ا ز این ناراحت بود که چرا باید بعضی بتوانند عروسک و لباس های زیبا داشته با شند در حالی که یک گروه دیگر مثل خود او توان تهیه ی حتی یک و سیله ی  کو چک را نداشته با شند . طاهره می دانست  تصمیم  اشتباهی گرفته است ولی

نمی توانست  خود رامتقاعد کند بنا بر این مصمم شد عروسک را ا ز بین ببرد. در ست در حالی که  طاهره در این افکار غو طه ور  بود  زنگ خانه  به صدا د ر آمد  و عاطفه وارد خانه شد . و با

دیدن  طاهره  او را در بغل گرفت  و به  ا و گفت :  طاهره  جان  امروز   روز تو لد  تو می باشد من می دانستم که تو این عروسک را خیلی خیلی د وست داری بنابر این تصمیم گرفتم  که آن را  روز  تو لد ت به تو هدیه بدهم . طاهره بسیار خوشحال شد و ا ز فکر و تصمیمی که در باره ی عروسک

د وستش گرفته بود شرمنده و خجالت زده شد و از خدا خوا ست همیشه دوست مهر بانش را حفظ کند .

 




افرین شهمیان ::: یکشنبه 87/11/6::: ساعت 9:59 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 9


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :38769
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<


 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<