یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . دو دختر بچه در همسایگی همدیگر زندگی می کردند به نام ها ی عاطفه و طاهره . عاطفه از خانواده ی ثروتمندی بود و عروسک قشنگی داشت بنابراین طاهره همیشه حسرت عرو سک زیبای ا و را داشت و همیشه مادرش را اذیت می کرد و می گفت : من هم یک عروسک مثل عروسک د وستم عاطفه می خواهم و نهایتا یک روز تصمیم گرفت عروسک زیبای دوستش را خرا ب کند . او بیشتر ا ز این ناراحت بود که چرا باید بعضی بتوانند عروسک و لباس های زیبا داشته با شند در حالی که یک گروه دیگر مثل خود او توان تهیه ی حتی یک و سیله ی کو چک را نداشته با شند . طاهره می دانست تصمیم اشتباهی گرفته است ولی
نمی توانست خود رامتقاعد کند بنا بر این مصمم شد عروسک را ا ز بین ببرد. در ست در حالی که طاهره در این افکار غو طه ور بود زنگ خانه به صدا د ر آمد و عاطفه وارد خانه شد . و با
دیدن طاهره او را در بغل گرفت و به ا و گفت : طاهره جان امروز روز تو لد تو می باشد من می دانستم که تو این عروسک را خیلی خیلی د وست داری بنابر این تصمیم گرفتم که آن را روز تو لد ت به تو هدیه بدهم . طاهره بسیار خوشحال شد و ا ز فکر و تصمیمی که در باره ی عروسک
د وستش گرفته بود شرمنده و خجالت زده شد و از خدا خوا ست همیشه دوست مهر بانش را حفظ کند .