روزی باد و خورشید در مورد این که کدامیک ا ز آنان قوی تر هستند با هم بحث داشتند .
باد گفت : من ثابت می کنم که من قوی ترم . خو رشید می گفت من ثابت می کنم که من
قوی ترم . پیر مردی ا ز وسط جاده عبور می کرد . باد گفت: آن پیر مرد را می بینی که
پالتو پوشیده ؟ شرط می بندم که بتوانم پالتوی اورا سریع تر ا ز تو بیرون آورم .
به این تر تیب خورشید در پشت یک ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن کرد وهر لحظه
بیشتر بر شدتش ا فزوده می شد . اما هر چه باد قوی تر می شد پیر مرد پالتو را محکم تر
به دور خود می پیچید . بالاخره باد خسته شد و دست ا ز وزیدن کشید و گفت : دیگر
نمی توانم حالا تو امتحان کن . خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و لبخندی محبت آمیز